انگار مدتي است که احساس ميکنم خاکستري تراز دو سه سال گذشته ام انگار فرصت براي حادثه از دست رفته استاما اما اگر گريسته باشي ...آه... مردن چقدر حوصله ميخواهدبي آنکه درسراسر عمرت يک روز يک نفس بي حس مرگ زيسته باشيشايد براي حادثه بايد کمي عجيب تر از اين باشمبا اين همه تفاوتاحساس ميکنم کمي بي تفاوتي بد نيست ازدورلبخند او چقدر شبيه من است آه اي شباهت دور اي چشمهاي مغرور!اين روزها که جرات ديوانگي کم است بگذار بازهم به تو برگردم!بگذار دست کم گاهي تورا به خواب ببينم!بگذار در خيال تو باشم!بگذار...بگذريم!اين روزها خيلي براي گريه دلم تنگ است.
قيصر امين پور