مرگ
مرگ
این روزا سردمه...نمیدونم از سردی هواست یا من سرد شدم... احساس میکنم یخ کردم میخوام برم کنار شومینه بشینم خودمو گرم کنم...اما حالا که شومینه ها بستن میرم کناره اجاق دود غذا میخوره تو سرم...چرا اینطوری شدم؟؟دیگه غذا هم منو به شوق نمیاره دستمو میگیرم جلوی اتیش اما بازم سردمه...میرم تو اتاق در رو رو خودم میبندم میرم زیر پتو اما بازم سردمه...خدایا چه بلایی سرم اومده؟؟؟صدای مامان از هال میاد داره جیغ میزنه بیشتر یخ میکنم در رو باز میکنم میرم تو هال....هههه منو نگاه رو زمین افتادم پس من چرا اینجام؟؟؟با چشمای باز سقفو نگاه میکردم یه لحظه به خودم خیره شدم حالا دیگه ترس و سرما منو اذییت نمیکرد...صدام تو گلو خفه شده بود من مرده بودم...لبخند زدم وای خدا لبخندم هم سرد بود...
این روزا حال من کمتر از مردن نیست...این سرما واقعیت داره مثل تموم اتفاقات خوب و بد زندگیم
برای این سردی حرفی ندارم جز اینکه..
بچه ها دعا کنین این سرما قلبم رو هم سرما زده نکنه...
راستی به نظرتون مرگ چه رنگیه؟؟؟
من میگم
.
.
.
آبیه ....سرد